۱۳۹۸ اردیبهشت ۹, دوشنبه

مُصعَب بن زُبَیر قُرَشِي أسدِي زُبَیرِي:

أبُوعیسی یا أبُوعَبدالله مُصعَب بن زُبَیر بن عَوَّام بن خُوَیلد بن أسد بن عَبدالعُزَّی بن قُصي بن کلاب بن مُرَّه بن کَعب بن لُؤَي بن غَالِب قُرَشِي أسدِي زُبَیرِي از جمله تابعین، داماد إمام حسین(رض) و از مردان نامی صدر اسلام بوده، و قبیلۀ بنِي مُصعب در هناویۀ مصر منتسب به او هستند. مادرش رباب دختر أنیف بن عُبید بن حُصین بن ربیع بن مُنقِذ بن حبیب بن عُلَیم بن جناب بن عبدالله بن کِنانه بن بکر بن عَوف بن عذره بن کلب بن وَبره کلبیه می باشد. موصوف در سال 26 هجری قمری مطابق سال 647 میلادی متولد گردید، و مردی زیبا روی، شجاع، قهرمان، کریم و بخشنده بود، و بواسطه کرم و سخاوتی که داشت، برای اهالی عراق در زمستان و تابستان هدایای می داد، و کمک های زیادی می نمود، مردم عراق او را بسیار دوست می داشتند، تا جائی که مشهور به آنیة النحل(شخص بسیار بخشنده) گردید.(7، 10، 13، 14 و 15)
   مصعب یکی از ده پسر حضرت زبیر بن عوام(رض) است،(18) که در زیر دست برادرش عبدالله بن زبیر پرورش یافت، و در زمان خلافت برادرش عبدالله بن زبیر مشاور و دست راست او بود، که حجاز و عراق را به زیر سلطۀ برادر خود درآورد.(16) مصعب مدتی از طرف برادرش عامل مدینه بود.(18)
   ابومحمد عبدالله بن مسلم معروف به ابن قتیبه دینوری در کتاب الامامة والسیاسه جلد دوم صفحه 17 درباره حوادثی که در هنگام امارت وی در مدینه منوره  رخ داده می نویسد: یکی از حوادث مهم این دوران درگیری مصعب با سپاه شام بود، در ماه محرم سال 64 هجری قمری پس از آن که سپاه شام به شهر مکه حمله برده، و آن جا را محاصره کردند، خبر مرگ یزید بن معاویه رسید، پس از آن حصین بن نمیر که فرماندهی سپاه شام را به عهده داشت، در پیامی از عبدالله بن زبیر خواست تا اجازه طواف مکه را به آن ها بدهد، که با پاسخ منفی او روبرو شد، حصین بن نمیر از فتح مکه منصرف شد، و آن جا را ترک نمود، پس از مدتی یاران حصین از یکدیگر جدا شدند، و مردمی که در پی آنان بودند، آنان را دستگیر نموده، به مدینه فرستادند، در مدینه مصعب بن زبیر که از طرف برادرش حاکم آن جا بود، آنان را به حره آورد، و امر به کشتن آنها داد.(18)
    مصعب را برادرش عبدالله بن زبیر در سال 67 هجری قمری بعد از عزل حارث بن عبدالله بن ابی ربیعه مخزومِي ملقب و مشهور به قُبَّاع والی و امیر بصره مقرر نمود.(4 و 10)
   محمد بن جریر طبری داستان رفتن مصعب به بصره را در تاریخش چنین می نویسد: وافد بن أبِي یاسر گوید: عمرو بن سرح آزاد شدۀ زبیر پیش ما می آمد، و با ما سخن می کرد، می گفت: به خدا من با کسانی بودم که با مصعب بن زبیر از مکه به بصره آمدند. گوید: مصعب روی بسته بیامد، و شتر خویش را بر در مسجد خوابانید، آنگاه وارد مسجد شد، و به منبر رفت، و کسان گفتند: امیر، امیر. گوید: حارث بن عبدالله که امیر بصره بود بیامد، و مصعب چهره بگشود، که او را شناختند، و گفتند: مصعب بن زبیر. گوید: مصعب به حارث گفت: بالا بیا، بالا بیا. و او بالا رفت، و یک پله پائین تر از او بر منبر نشست. گوید: آنگاه مصعب برخاست، و حمد خدا گفت، و ثنای او کرد. گوید: به خدا! بسیار سخن نکرد، آنگاه این آیه را خواند: (بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحِيم. طسم. تِلکَ آیَاتُ الکِتَابِ المُبِينِ. نَتلُوا عَلَیکَ مِن نَّبَإٍ مُوسَی وَ فِرعَونَ بِالحَقِّ لِقَومٍ یُؤمِنُونَ. إِنَّ فِرعَونَ عَلَا فِي الأرضِ وَ جَعَلَ أهلَهَا شِيَعاً یَستَضعِفُ طَآئِفَةً مِّنهُم یُذَبِّحُ أَبنَآئَهُم وَ یَستَحیِی نِسَآئَهُم إِنَّهُ کَانَ مِنَ المُفسِدِينَ.) ترجمه: به نام خدای رحمن و رحیم. طا، سین، میم. این آیه های کتاب واضح است. شمه أی از خبر موسی و فرعون را درست برای قومی که باور دارند بر تو می خوانیم. فرعون در آن سرزمین تفوق داشت، و مردم آن را فرقه ها کرده بود، که دسته أی از ایشان را زبون می شمرد، و پسران شان را سر می برید، و زنان شان را زنده نگه می داشت، که وی از تبهکاران بود. سوره قصص، آیات اول، دوم، سوم و چهارم. در این جا با دست سوی شام اشاره نمود. آنگاه این آیه را خواند: (وَ نُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَی الَّذِينَ استُضعِفُوا فِی الأَرضِ وَ نَجعَلَهُم أَئِمَّةً وَ نَجعَلَهُمُ الوَارِثِينَ.) ترجمه: ولی ما می خواستیم بر آن کسان که در آن سرزمین زبون به شمار رفته بودند، منت نهیم، و پیشوایان شان کنیم، و وارثان شان کنیم. سوره قصص آیه پنجم. در اینجا با دست سوی حجاز اشاره کرد. و باز این آیه را خواند: (وَ نُمَکِّنَ لَهُم فِی الأرضِ وَ نُرِیَ فِرعَونَ وَ هَامَانَ وَ جُنُودَهُمَا مِنهمُ مَّا کَانُوا یَحذَرُونَ.) ترجمه: و ایشان را در سرزمین(مصر) مستقر گردانیم، تا سلطه و حکومت شان دهیم، و با دست آنها به فرعون و هامان و سپاه شان حوادثی که از آن حذر می کردند بنمایانیم. سوره قصص، آیه ششم. و در این جا باز سوی شام اشاره کرد. عوانه می گوید: وقتی مصعب به بصره آمد، برای آن ها سخن کرد، گفت: ای مردم بصره! شنیده ام امیران خود را لقب می دهید، و من خویشتن را قصاب نامیده ام.(4)
     در همین سال(شصت و هفتم هجری قمری) مصعب بن زبیر سوی مختار (بن أّبوعبید ثقفی) رفت، و او را بکشت. که شرح آن چنین است: وقتی مصعب به امارت بصره رفت، مختار بن أبوعبید ثقفِي بر کوفه مسلط بود، گرچه مختار در ابتداء از طرفداران عبدالله بن زبیر بود، و از طرف عبدالله بن زبیر به کوفه فرستاده شده بود، و عبدالله بن زبیر را در راه مقابله با امویان تشویق می کرد، و خودش هم به خونخواهی امام حسین(رض) برخواست، و اکثر قاتلین امام حسین(رض) از جمله عبیدالله بن زیاد، شمر بن ذی الجوشن و عمر بن سعد را کشت، و به سزای عمال شان رسانید، اما طبق روایات اکثر مؤرخین در آخر انحرافات فکری و عقیدتی پیدا کرده، و ادعا های بیجا و نامناسبی را اظهار می نمود. چنان که می گویند: مختار را که کلمات مسجع گونه می گفت، بعضی از سبائیان (غلات شیعه) فریب دادند، و به او گفتند: تو حجت این زمان هستی، و وی را بر ادعای نبوت ترغیب کردند، و مختار هم نزد برخی از یارانش چنین ادعا می کرد، که جبرئیل بر وی نازل می گردد، و تختی را  به عنوان معجره و کرامات به تقلید از تابوت بنی اسرائیل می گرداند، همان که در سوره بقره آیه دوصد و چهل و هشتم درباره اش آمده است: (وَ قَالَ لَهُم نَبِيُّهُم إنَّ آیَةَ مُلکِهِ أَن یَأتِیَکُمُ التَّابُوتُ فِيهِ سَکِينَةٌ مِن رَبَّکُم وَ بَقِيَّةٌ مِمَّا تَرَکَ آلُ مُوسَی وَ آلُ هَارُونَ تَحمِلُهُ المَلَائِکَةُ، إِنَّ فِي ذَلِکَ لَآیَةً لَکُم إن کُنتُم مُؤمِنِينَ.) ترجمه: پیغمبر شان به آنان گفت: نشانۀ حکومت او این است، که تابوتی برای شما داده خواهد شد، که آرامشی از سوی پروردگار و الواح بازمانده از یادگارهای خاندان موسی و هارون در آن است، و فرشتگان آن را حمل می کنند، و در این کار بی گمان برای شما حجتی است، اگر اهل ایمان باشید.(4، 5 و 17)
. عزالدین ابن اثیر در تاریخ کامل آورده است: طفیل بن جعده بن هبیره که مادر جعده ام هانی خواهر حضرت علی کرم الله وجهه بود، می گوید: تختی را از همسایه روغن فروش خود خریدم، و آن را به نزد مختار آوردم، مختار مردم را فراهم آورد، و گفت: همانا هرچه در امت های گذشته بوده است، در این امت نیز درست به همانگونه پدیدار شود، در میان اسرائیلیان تابوت بوده است، و این تخت برای ما به سان تابوت است. مردم از پیرامون او به کناری رفتند، سبئیان برخاستند، و تکبیر گفتند. أعشی همدان در این باره سرود:
    شَهِدتُ      عَلَیکُم     إِنَّکُم    سَبَئِيَّةٌ     وَ إِنِّي بِکُم یَا شُرطَةَ الشَّرِّ عَارِفٌ    فَأُقسِمُ  مَا  کُرسِيَّکُم بِسَکِينَةٍ       وَ  إن کَانَ  قَد  لُفَّت  عَلَیهِ اللَّفَائِفُ
    وَ أن لَیسَ کَالتَّابُوتِ فِينَا وَ إن سَعَت    شِبَامٌ  حَوَالَیهِ   وَ  نَهدٌ  وَ  خَارِفُ     وَ  إِنِّي امُرؤٌ احبَبتُ  آل مُحَمَّدٍ   وَ تَابَعتُ وَ حیاً ضَمَّنَتهُ المَصَاحِفُ
                                                    وَ  بَایَعتُ  عَبدَاللهِ   لَمَّا    تَتَابَعَت     عَلَیهِ قُرَیشٌ شُمطُهَا وَ الغَطَارِفُ
ترجمه: بر شما گواهی می دهم که همگی سبائیانند، و من با شما ای پاسبانان بدی آشنایم. سوگند می خورم که تخت شما تخت نیست، و گرجه پارچه ها بر آن پوشیده باشند. این تخت برای ما به سان تابوت اسرائیلیان کار نمی کند، گرچه مردم شبام و نهد بر آن بچرخند. من آن مردم که خاندان محمد(ص) اند را دوست می دارم، دنباله رو سروش خدائی ام، آن سروشی که برگ ها آن را در میان گرفتند. با عبدالله در آن هنگام بیعت کردم، که از قریشیان همۀ سپید سران و همۀ جوانان خوش روی ایشان بدو گرائیده بودند. و متوکل لیثِي چنین سروده است:   أَبلِغ أبَا إِسحاقَ إِن جِئتَهُ - إِنِّي بِکُرسِيَّکُم کَافِرٌ - تَرَوا شِبَاماً حَولَ أعوَادِهِ - وَ تَحمِلُ الوَحیَ لَهُ شَاکِرُ - مُحمَرَّةٌ أعیُنُهُم حَولَهُ -  کَأَنَّهُنَّ الحِمَّصُ الَادِرُ
ترجمه: اگر به نزد ابواسحاق(مختار بن أبوعبید ثقفی) روی، از من به وی گزارش ده که من به تخت شما ناباورم. شبامیان را می بینی که بر گرد آن می چرخند،  و سروش خدائی را آن شاکریان بر می دارند. چشمان شان سرخ است و پیرامون وی اند، گوئی رشته های از دانه های گیاهان گلگون و زمرد فام اند.(5)
    حافظ ابن کثیر دمشقی در  کتاب البدایه والنهایه می نویسد: به نقل از رفاعه قبائی آمده است، که روزی بر مختار وارد شد، و مختار زیراندازی را پهن کرد، و گفت: اگر برادرم جبرئیل از روی این زیر انداز بلند شود، تو را بر روی آن می نشانم.(11 و 17)
   طبرانِي در کتاب معجم الکبیر حدیث شماره 5127 آورده است: از انیسه دختر زید بن أرقم روایت است، که پدرش  بر مختار وارد شد، مختار به او گفت: ای أبوعامر! اگر کمی زودتر آمده بودی، جبرئیل و میکائیل را می دیدی، زید بن ارقم به او گفت: پست و خوار کردی، تو خیلی پست تر از این حرف ها هستی، غیر از اینکه انسانی دروغ گو و افتراء زن بر الله و رسولش باشی، چیز دیگری نیستی.(17)
   هم چنین در کتاب البدایه والنهایه آمده است: به عبدالله بن عمر که شوهر صفیه خواهر مختار بود گفته شد، که مختار ادعای نزول وحی بر خویش می کند، عبدالله بن عمر فرمود: مختار راست می  گوید، چون خداوند متعال می فرماید: ( وَ إِنَّ الشّیَاطِينَ لَیُوحُونَ إِلَی أَولِيَآئِهِم.) ترجمه: شیاطین به اولیاء خود وحی می کنند. سوره أنعام آیه یکصد و بیست و یکم.(11 و 17)
   در منابع شیعی در کتاب بحارالانوار جلد 45 روایت شماره 332 به نقل از إمام زین العابدین علی بن حسین آمده است: هنگامی که برخی از فرستاده های مختار به نزد  او آمدند، گفت: (أمیطوا عن بابِي فَإنِّي لَا أقبل هدایا الکذابین، وَ لَا أقرأ کُتُبهُم.) ترجمه: این ها را از دروازه منزل من دور کنید، چون من هدیه انسان های دروغ گو را نمی پذیرم، و نامه های شان را نمی خوانم.(17)
   مختار حرکتش را تحت عنوان امامت محمد حنفیه پسر حضرت علی کرم الله وجهه براه انداخت، و محمد حنفیه را مهدی موعود می گفت، که این حرکت بعد ها بنام کیسانیه معروف شدند، محمد حنفیه نیز از وی اعلام بیزاری کرد، چنان که مختار او را به کوفه دعوت نمود، ولی او نپذیرفت.(17)
   ابوحنیفه احمد بن داود دینوری در کتاب اخبارالطوال آورده است: مختار(در زمان محاصره کوفه توسط مصعب ابن زبیر) از شدت محاصره سخت پریشان شد، و به سائب بن مالک اشعری که از خواص او بود، گفت: ای شیخ! اکنون بیا، برای دفاع از شرف و نسب خود، نه برای دین، از حصار بیرون آییم، و جنگ کنیم. سائب (إِنَّا للهِ وَ إِنَّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ.) ترجمه: همانا ما از آن خدائیم، و به سوی او باز می گردیم. سوره بقره آیه یکصد و پنجاه و ششم. را بر زبان آورد، و به مختار گفت: مردم چنین می پندارند، که قیام تو برای دین است. مختار گفت: نه بجان خودم سوگند! که فقط برای طلب دنیا بود، زیرا دیدم عبدالملک بن مروان بر شام، عبدالله بن زبیر بر حجاز، مصعب بر بصره، نجده حرورِي(نجده بن عامر بن عبدالله حنفی از سران خوارج) بر عروض(بحرین و یمامه) و عبدالله بن خازم بر خراسان پیروز شده اند، و من از هیچ یک کمتر نبودم، اما نمی توانستم به مقصود خود دست یابم، مگر با دعوت مردم به خون خواهی امام حسین.(6)
     در این حال عده أی زیادی از مردم کوفه که شمار شان به حدود ده هزار نفر می رسید، از کوفه به بصره آمدند، و آنها را تعدادی از سران کوفه نیز همراهی می کردند، که در راس آنها شبث بن ربعِي یربوعِي تمیمِي، محمد بن أشعث بن قیس کندی خواهرزادۀ حضرت ابوبکر صدیق(رض) و عبیدالله بن علی بن أبِي طالب(رض) قرار دادشتند. آن ها به نزد مصعب آمدند، و از مختار و همراهانش شکایت ها کردند.(4، 5، 16 و 18) چنانکه محمد بن جریر طبری در تاریخش آورده است: حبیب بن بدیل گوید: وقتی شبث به نزد مصعب رسید بر استری بود که دم آن را بریده بود، و قسمتی از گوش آن را نیز بریده بود، قبای خویش را نیز بریده بود، و بانگ می زد: آی کمک! آی کمک! گوید: پیش مصعب رفتند، و بدو گفتند: بر در یکی هست که بانگ می زد: آی کمک! آی کمک! و قبایش را دریده و چنین و چنان است. مصعب گفت: بلی، این شبث بن ربعِي است، کسی جز او چنین نمی کند، بیاریدش. گوید: شبث را پیش وی بردند، بزرگان مردم کوفه نیز بیامدند، و به نزد مصعب وارد شدند، و بدو گفتند که بر مخالفت مختار اتفاق نظر کرده اند، و از بلیۀ خویش و اینکه غلامان و آزادشدگانشان بر آنها تاخته بودند، سخن آوردند، و شکایت بدو بردند، و یاری خواستند، که با آنها به مقابلۀ مختار برود. گوید: محمد بن اشعث بن قیس نیز پیش آنها بود، وی در جنگ کوفه حضور نداشته بود، که در قصر خویش نزدیک قادسیه در طیزناباد مقر داشته بود، و چون از هزیمت کسان خبر یافت، برای حرکت آماده شد. در این اثنا مختار دربارۀ او پرسید، که جایش را خبر دادند، و عبدالله بن قرداد خثعمِي را با یکصد کس سوی او فرستاد، که چون روان شدند، و او خبر یافت، که نزدیک وی رسیده اند، از راه صحرا سوی مصعب روان شد، و بدو پیوست، و چون به نزد مصعب رسید، وی را به حرکت ترغیب کرد، مصعب او را به سبب اعتبارش تقرب داد، و حرمت کرد. گوید: مختار کس سوی خانه محمد بن أشعث فرستاد، و آنرا ویران کرد. یوسف بن یزید می گوید: مصعب وقتی می خواست سوی کوفه رود، که کسان بسیار با وی سخن کرده بودند، به محمد بن اشعث گفت: حرکت نمی کنم تا مهلب ابن أبِي صفره سوی من آید. گوید: آنگاه مصعب به مهلب که عامل وی بر فارس بود نوشت: پیش ما بیا که در کار ما حاضر باشی، که می خواهیم سوی کوفه رویم. اما مهلب و یارانش نیامدند، و کار خراج را دستاویز کرد، که آمدنش را خوش نداشت. گوید: مصعب به محمد بن اشعث در اثنای یکی از ترغیب های که از او می کرد، گفت که پیش مهلب رود، و او را بیاورد، و بدو گفت: تا مهلب نیاید، حرکت نخواهد کرد. پس محمد بن اشعث با نامۀ مصعب پیش مهلب رفت، و چون نامه را بخواند، بدو گفت: ای أبومحمد! کسی همانند تو پیک می شود! مگر مصعب پیکی جز تو نیافت. محمد گفت: به خدا من پیک کسی نیستم، اما غلامان و آزادشدگان ما بر زنان و فرزندان و حرم ما تسلط یافته اند. مهلب نیز همراه دارائی فراوان و سپاهیان بیکران رو به سوی بصره آورد.(4)
   عبدالله بن زبیر نیز وقتی این اخبار برایش رسید، هیئتی را تحت رهبری عروه بن زبیر و عبدالله بن صفوان به عراق فرستاد، و آنها عبدالله بن زبیر را از فریبکاری و بد مذهبی مختار خبر دادند، و عبدالله بن زبیر با توجه به احوالات مختار برای مصعب امر کرد، تا به مقابله مختار بن أبِي عبید ثقفِي برود، که بر کوفه و نقاط مرکزی عراق مستولی گردیده بود. مصعب در نزدیکی های کوفه با لشکریان مختار که در حدود شصت هزار نفر بودند جنگید، لشکریان مختار منهزم شدند، و فرمانده شان أحمر بن شُمَیط بجلِي و تعداد دیگری از سران سپاه مختار از جمله عمران بن حذیفه بن یمان و عبدالرحمن و عبدالرب پسران حجر بن عدی کشته شدند، و مختار در دارالاماره کوفه به مدت چهار ماه متحصن گردید، مصعب با بقیه سپاه مختار در کوفه جنگ کرد، و او را شکست داد، و مختار در این جنگ بدست دو برادر بنام های طَرَفَه بن عبدالله بن دجاجه و طَرَّاف بن عبدالله بن دُجَاجه کشته شد. اگرچه جنگ به نفع مصعب خاتمه یافت و مختار کشته شد، اما از دو طرف افراد زیادی به خون غلطیدند، که از شاخص ترین اشخاص نزدیک به مصعب یکی محمد بن أشعث بن قیس کندی و دومی عبیدالله بن علی بن أبِي طالب بودند، فاجعه دیگری که در این جنگ رخ داد، کشتار اسیران و تسلیم شدگان قوای مختار بود، که داستان آن را عزالدین ابن اثیر در تاریخ کامل چنین آورده است: چون فردای کشته شدن او(مختار) فراز آمد، بَحِير بن عبدالله مسکی(سلمِي) ایشان و ماندگاران کاخ را به همان پایداری مردانه خواند، که مختار خوانده بود. ایشان سربرتافتند، و دست یاران مصعب را بر خود باز گذاشتند، و بر فرمان وی فروآمدند. او بازوان ایشان را استوار بست، و از کاخ برون آورد. خواست تازیان را رها کند، و وابستگان را از دم تیغ بگذراند. ایشان را بر او گذر دادند، و او فرمان به کشتن شان داد. بحیر بن عبدالله مسکِي را بر وی گذر دادند. به مصعب گفت: سپاس خدای را که ما را با گرفتاری دستخوش آزمون ساخت، و تو را با گذشت کردن از ما. این ها دو پایگاه اند: یکی مایۀ خوشنودی خداست، و دیگری انگیزۀ خشم وی. هرکه ببخشد، خدا او را ببخشاید و گرامی ترش سازد. کسی که روی به کیفر کردن آورد، از خونخواهی و تاوان دادن آسوده نباشد، ای پسر زبیر! ما پیروان قبلۀ شمائیم، و بر آئین شما به سر می بریم ............. بر مردمان دست یافتید، پس گذشت پیشه کنید، توانا گشتید، پس درگذرید، چندان از این دست گفت، که دل مصعب نرم گشت، و مردمان با ایشان همدردی نمودند، و او خواست که ایشان را آزاد سازد. عبدالرحمن بن محمد بن اشعث از جای برخاست، و گفت: ایشان را رها می کنی؟ یا ما را برگزین یا ایشان را! محمد بن عبدالرحمن بن سعید همدانی برخاست، و همچنان گفت، مهتران کوفه برخاستند، و چنان گفتند. او فرمان داد، که ایشان را کشتار کنند. گفتند: ای پسر زبیر! ما را مکش، ما را برای فردا بمان، و بر پیش آهنگانت به سوی شامیان بگمار، شما از ما بی نیاز نیستید، اگر کار بر این پایه بچرخد که ما کشته شویم، بدان تن در ندهیم تا چندین برابر خو را کشتار کنیم ، اگر بر ایشان پیروز شویم، به سود شما باشد. مصعب نپذیرفت. بحیر مسکی گفت: خون مرا با این زبونان در میامیز، که از فرمان من سر برتافتند. مصعب همه را سر برید. مسافر بن سعید بن نعمان(نمران) ناعِطِي گفت: ای پسر زبیر! فردا پاسخ پروردگارت را چه خواهی داد؟ مردمی از مسلمانان را شکنجه کش کردی، که تو را بر خون خود فرمانروا ساختند، و دستت را بر جان های خویش بگشادند. از ما همان اندازه بکشید، که از شما کشتم. در میان ما مردانی هستند، که در هیچ یک از نبرد های ما تا به امروز نبوده اند. ایشان در سواد بوده اند، و کار گردآوری باژ و نگهداری راه ها را به دست داشته اند. مصعب نپذیرفت، و فرمان به کشتن داد. چون خواست ایشان را سر ببرد، با احنف بن قیس به رایزنی پرداخت، احنف گفت: مرا رای بر این است، که از ایشان درگذری، زیرا بنا به این فرمودۀ خداوند: (وَ أَن تَعفُوا أقرَبُ لِلتَّقوَی.) ترجمه: گذشت به پرهیزگاری نزدیک تر است. سوره بقره آیه دوصد و سی و هفتم. مهتران کوفه گفتند: ایشان را بکش. آنان لابه کردند، ولی مصعب همه را سر برید. چون کشته شدند، احنف گفت: شما با کشتن ایشان خون پایمال شده أی را نجستید. کاش به روز رستاخیز باری گران به گردن تان نباشد. عایشه دختر طلحه زن مصعب فرستاده أی گسیل کرد، که ایشان رانکشد. پیک فراز آمد، ایشان را کشته دید. مصعب فرمان داد، که دست مختار بن ابی عبید را ببرند، آن رابریدند، و میخی بر آن کوبیدند، و از دیوار مزگت(مسجد) آویختند، دست او تا آمدن حجاج(بن یوسف ثقفی) به دیوار کوبیده ماند. حجاج آن را دید، و پرسید، که چیست؟ گفتند: دست مختار است. فرمود که: آن را از دیوار کندند. مصعب کارگزاران خود را به سواد و کوهستان ها روانه ساخت. برای ابراهیم بن اشتر نامه أی نوشت، و او را به فرمانبری خود خواند، و گفت: اگر از من فرمان بری شام و تاختگاه اسبان و آنچه از شارسان های باختر به چنگ آوردی تا هر زمان که فرمانرانی خاندان زبیر استوار باشد، ارزانی تو بماند، به خدا سوگند خورد و پیمان خدائی داد، که گفتۀ خود را  به کار برد. ابراهیم با یاران خود به کنکاش نشست، و آنان به نامسازی سخن گفتند. ابراهیم گفت: اگر پورزیاد و مهتران شام را نکشته بودم، گرچه هیچ کس را بر خاندان و مردم شارسان خود برتری نمی دهم، عبدالملک را بر می گزیدم. پس برای مصعب نامه نوشت، و آگاهش ساخت، که به زیر فرمان وی در می آید. مصعب نوشت: هرچه زودتر فراز آی. او آمد، و سر بر فرمان مصعب نهاد. چون مصعب شنید، که او روبه وی آورده است، مهلب را بر سر کار هایش در موصل، جزیره، ارمنستان و آذرآباد گان فرستاد. آنگاه مصعب ام ثابت دختر سَمرَة بن جُندَب و عُمرَه دختر نعمان بن بشیر انصارِي( هر دو زن مختار) را فراخواند، و از این دو دربارۀ مختار پرسش کرد. ام ثابت گفت: دربارۀ وی همان را می گوییم که تو می گوئی. مصعب او را آزاد ساخت. عمره گفت: خدایش بیامرزد، مردی شایسته بود. او را زندانی کرد، و برای برادرش عبدالله بن زبیر نوشت: این زن گمان می برد که مختار پیامبر است. فرمود که او را بکشند. زن شبانه در میان کوفه تا حیره کشته شد، یکی از پاسبانان او را کشت. مرد سه ضربت شمشیر بر او زد، و زن فریاد می کشید: آی پدر جان! آی کسان و بستگان من! مردی دست بلند کرد، و تپانچه أی بر چهرۀ کشنده نواخت، و گفت: مردک روسپی زاده! او را شکنجه می دهی! آنگاه در خون خویش دست و پا زد و مرد. پاسبان بر آن رهگذر آویخت، و او را به نزد مصعب بن زبیر برد. مصعب گفت: رهایش کنید، کاری دلخراش دید، و تاب نیاورد. عمر بن أبِي ربیعه مخزومی در این باره سرود: 
                 إِنَّ مِن أَجَبِ العَجَائِب عِندِي     قَتلَ   بَیضَاءَ   حُرَّةٍ   عُطبُولِ     قُتِلَت هَکَذَا عَلَی غَیرِ جُرمٍ          إِنَّ للهَ   دَرَّهَا  مِن   قَتِيلِ    
                                                          کُتِبَ  القَتلُ  وَالقِتَالُ   عَلَینَا     وَ عَلَی المُحصَنَاتِ جَرُّ الدُّیُولِ
ترجمه: یکی از شگفت ترین شگفت ها در نزد من. کشته شدن آزاده زنی سپید، گردن دراز و ماهروی است. او به گونه ای دل گداز کشته شد، بی آن که دست وی به خون کسی آلوده باشد. خدا پاسش بدارد، که چه بزرگوار کشته أی بود! کشتن و کشته شدن بر ما نوشته شده است. زنان شوی کرده را همان به که دامن کشان بر زمین بخرامند. هم چنین سعید بن عبدالرحمن بن حسان بن ثابت در این باره سروده(ای مفصلی دارد که نگارش آن در این جا بحث ما را به درازا می کشاند. بهر حال بعضی از بزرگان با کشتار طرفداران مختار بدست لشکریان مصعب مخالفت نشان داده اند.) گویند: مصعب را با عبدالله بن عمر دیدار افتاد. به وی گفت: من برادرزاده ات مصعبم. عبدالله بن عمر گفت: تو آنی که در یک بامداد تنها هفت هزار جان پاک برباد دادی، و هفت هزار مسلمان را سربریدی، و این به جز آن بود، که در پهنه های نبرد تو کشته شدند. مصعب گفت: گروه نا باور و تبهکار بودند. ابن عمر گفت: اگر به شمار ایشان از گوسفندان پدرت سر می بریدی، کارت اسراف خوانده می شد. (و نیز) پس از کشته شدن مختار ابن زبیر به عبدالله بن عباس گفت: آیا گزارش کشته شدن این مرد دروغگوی به تو نرسیده است؟ گفت: این دروغگو کی باشد؟ گفت: پسر ابوعبید. ابن عباس گفت: به من گزارش رسیده که مختار کشته شده است. ابن زبیر گفت: گویا نپسندیدی که وی را دروغگو خواندم، انگار از مرگ او دردمندی. ابن عباس گفت: او کشندگان ما را کشت، و به خونخواهی ما برخاست، و داغ دل ما را فرونشاند، و بر آن آب گوارای کینه کشی افشاند، و از این رو پاداش او در نزد ما نکوهش و دشنام نیست، و ما نتوانیم او را دروغگو خواند.(4 ، 5 و 18)
  بدین ترتیب وقتی قضایای مختار خاتمه یافت، مصعب متوجه بقیه اقالیم عراق گردید، کارگزاران خود را به هر سو گسیل داشت و شروع به جمع آوری خراج کرد. او عبیدالله بن معمر تیمی را به حکومت بصره گماشت، و مهلب را برای جنگ با خوارج اعزام کرد. مصعب در قصر حکومتی کوفه منزل کرد، در کوفه نظم را برقرار ساخت، و بعضی از حرکات مشتت دیگر از جمله حرکت توابین را نیز خاموش نمود. اما عبدالله بن زبیر او را از وظیفه اش عزل و پسرش حمزه بن عبدالله بن زبیر را بجایش گماشت. حمزه درایت و کفایت عمویش مصعب را در اداره امور نداشت، و دوباره عبدالله بعوضش مصعب را در ماه رمضان سال 67 هجری قمری امیر عراق ساخت. خلیفه بن خیاط می گوید: عبدالله بن زبیر در سال 68 هجری قمری مصعب را از امارت عراق برداشت و باز دوباره او را در سال 69 هجری قمری امیر عراق ساخت.(16)
   أبوحنیفه دینوری می نویسد: گویند: چون کار عبدالله بن زبیر استوار شد، و همه سرزمین ها جز شام تسلیم او شدند، عبدالملک بن مروان برادران و بزرگان خاندان خود را جمع کرد، و به آنان گفت: مصعب بن زبیر مختار را کشت، و سرزمین عراق و نقاط دیگر تسلیم او شده است، در امان نیستم، که به شما در حالی که در خانه های خود تان هستید، حمله نکند، و هر قوم که با آنان در خانه شان جنگ شود، خوار و زبون می شوند، عقیده شما چیست؟ بشر بن مروان سخن گفت: ای امیر! چنین مصلحت می بینم که اطراف خود را جمع، و سپاهانت را فراهم آوری، و کسانی را که از این جا دورند فراخوانی، و بسوی مصعب حرکت کنی، و سواران و پیادگان را پیاپی روانه داری، و پیروزی از جانب خداوند است. دیگران هم گفتند: این رای صحیح است، و به همین عمل کن، که نیرومندیم، و قیام می کنیم. عبدالملک فرستادگان خود را به اطراف فرستاد، که سپاهیانش همگی پیش او جمع شوند. تمام سپاه های شام پیش او آمدند، و او باسپاهی گران حرکت کرد. و عاقبت در سال 72 هجری قمری عبدالملک بن مروان أموی که در سرزمین شام مسلط بود، عزم تسخیر عراق را نمود.(6 و 12)
چون خبر بیرون آمدن عبدالملک به اطلاع مصعب بن زبیر رسید، برای مقابله با او برآمد، و از بصریان طلب کمک نمود، اما بصریان از کمک با او سربازدند، و دلیل آوردند، که خوارج ازارقه به شهر نزدیک اند، و قصد حمله به شهر را دارند، در صورت خروج از شهر ممکن است آن ها بر شهر مسلط شوند، زیرا در آن وقت خوارج ازارقه تحت قیادت قطرِي بن فجائه مازنی شاعر مشهور بر بازار أهواز در نزدیکی های بصره مسلط بودند، و مصعب مجبور شد تا با تعدادی از لشکریانش عازم جنگ شود، و با عبدالملک به جنگ پرداخت.(16)
   در تاریخ کامل آمده است: چون به عبدالله بن خازم امیر خراسان خبر رسید، که مصعب آهنگ پیکار با عبدالملک بن مروان را کرده است. گفت: آیا مهلب همراه اوست؟ گفتند: نیست. او را بر جنگ خارجیان گمارده است. گفت: آیا عباد بن حصین با اوست؟ گفتند: او را بر پارس گماشته است. گفت: آیا عمر بن عبیدالله بن معمر با اوست؟ گفتند: نه، او را بر پارس بداشته است. گفت: من هم بر خراسانم. و این شعر را سرود:                           خُذِينِي فَجُرِّينِي جَعَارِ وَ أَبشِرِي         بِلَحمِ امرِئٍ لَم یَشهَدِ الیَومَ نَاصِرُهُ
ترجمه: ای جعار! مرا بگیر و بکش، و مژده یاب به گوشت مردی که در جنگ امروز یارانش با وی نبودند.(5)
 و باز هم عبدالملک از شکست او عاجر ماند، و برادرش محمد بن مروان را با امان نامه أی پیش او فرستاد، با هزار هزار درهم صله و فرمان حکومت عراقین، تا از جنگ دست بردارد، مصعب نپذیرفت، و عبدالملک سپاهی گران تحت قیادت حجاج بن یوسف ثقفی به نبرد وی فرستاد.(16)
   در کتاب اخبارالطوال آمده است: همین که یاران مصعب بسیاری لشکر عبدالملک را دیدند، سست شدند، و ایشان را ترس گرفت. مصعب به عروه بن مغیره که کنار او حرکت می کرد، گفت: پیش بیا، تا با تو سخن گویم. عروه به او نزدیک شد. مصعب از او پرسید: برای من از رفتار حسین(رض) بگو که چون خود را گرفتار دید، چه کرد؟ عروه می گوید: شروع به گفتن کردم، که چگونه ابن زیاد پیام داد، امام حسین (رض) تسلیم او شود، و آن حضرت نپذیرفت، و در برابر مرگ پایداری و شکیبائی فرمود. مصعب با تازیانه به یال اسب خود زد، و این بیت را خواند: آن پیشگامان بنی هاشم در کربلا پایداری کردند، و برای همه آزادگان سنت پایداری و مقاومت را هموار کردند. در این هنگام عبدالملک برای سران و بزرگان یاران مصعب نامه نوشت، و آنان را استمالت کرد، و پیشنهاد نمود، در اطاعت او درآیند، و برای آنان اموالی بخشید. برای ابراهیم بن اشتر هم نامه نوشت، و ابراهیم آن نامه را همچنان سر به مهر پیش مصعب آورد، و گفت: ای امیر! این نامه عبدالملک فاسق است. مصعب گفت: چرا آن را نخوانده أی؟ گفت: مهر این نامه را نمی شکنم، و آن را نمی خوانم، مگر این که تو بخوانی، مصعب آن را گشود، و در آن چنین نوشته بود: بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحِيم، از بنده خدا عبدالملک امیر مومنان به ابراهیم بن اشتر، همانا می دانم که در نیامدن تو به اطاعت من موجبی جز گله و دلتنگی ندارد، اکنون بدان که فرات و هر سرزمینی را که سیراب می کند، از تو خواهد بود، و همراه کسانی از قوم خود که مطیع تو هستند، پیش من بیا، والسلام. مصعب گفت: ای ابونعمان! چه چیزی ترا از پذیرفتن این پیشنهاد باز می دارد؟ ابراهیم گفت: اگر آنچه را میان خاور و باختر است، برای من قرار دهد، هرگز بنی امیه را بر ضد فرزندان صفیه - دختر عبدالمطلب عمه رسول الله(ص) و مادر زبیر(رض) – یاری نمی دهم. مصعب گفت: ای ابونعمان! خدایت پاداش نیک دهد. إبراهیم گفت: ای امیر! هیچ شک ندارم که عبدالملک برای بزرگان اصحاب تو چنین نامه أی نوشته است، و آنان به او متمایل شده اند، به من اجازه بده، تا هنگام فراغت تو از جنگ ایشان را زندانی کنم، اگر پیروز شدی، بر عشایر ایشان با آزاد کردن ایشان منت خواهی گزارد، و اگر پیروزی نبود، به حزم و احتیاط رفتار شده است. مصعب گفت: در آن صورت آنان پیش امیر مومنان با من به خصومت می پردازند. ابراهیم گفت: ای امیر! به خدا سوگند! در آن صورت و در آن روز امیر مومنانی برای تو وجود نخواهد داشت، و چیزی جز مرگ نیست، و بزرگوارانه بمیر. مصعب گفت: ای ابونعمان! کسی جز من و تو باقی نمانده است، و باید اقدام به مرگ کنیم. ابراهیم گفت: من که به خدا سوگند، چنین خواهم کرد. گوید: چون به محل دَیرَ جَاثَلِیق( از دیرهای کهن نزدیک بغداد در کنار دجله) رسیدند، شب را آن جا گذراندند، و چون صبح شد، ابراهیم بن اشتر نگاه کرد، و دید، همه کسانی را که متهم کرده بود، شبانه گریخته و به عبدالملک بن مروان پیوسته اند. به مصعب گفت: رای مرا چگونه دیدی؟ و چون دو لشکر به یکدیگر حمله کردند، و جنگ درگرفت، قبیله ربیعه از جنگ خود را کنار کشیدند، آنان که بر پهلوی راست لشکر مصعب بودند، به مصعب گفتند: ما نه با تو خواهیم بود، نه بر ضد تو. وفاداران مصعب که پیشاپیش آنان ابراهیم بن اشتر بود، پایداری کردند، و ابراهیم کشته شد، و چون مصعب چنین دید، تن به مرگ داد، و از اسب پیاده شد، و خواص او هم پیاده شدند، و چندان جنک کردند، که کشته شدند.(6)
   مصعب در روز پنجشنبه نیمه ماه جمادی الاول سال 72 هجری قمری مطابق ماه نوامبر سال 691 میلادی( در منطقه مَسکِن قریب أوانا در نهر جاثلیق در کنار رود دجله) کشته شد، و حجاج امر کرد تا سرش را قطع کنند، و آن را به نزد برادرش عبدالله بن زبیر به مکه فرستاد.(16) اما در تاریخ کامل آمده است که مصعب بدست عبیدالله بن زیاد بن ظبیان کشته شد، و زائده بن قدامه ثقفی بدو نگریست و نیزه أی بر او کوفت، و گفت: آی خونخواهان مختار! او را بر زمین افکند، و عبیدالله بن زیاد (بن ظبیان) سرش ببرید و به نزد عبدالملک برد. عبدالملک سخت اندوهگین شد، فرمان داد که وی و پسرش عیسی(که به همراهش در جنک با عبدالملک کشته شده بود) را به خاک سپارند، و گفت: دیگر کجا قریش می تواند، کسی هم چون مصعب را پرورش دهد، دوست می داشتم، صلح را می پذیرفت، و من اموال خود را با او قسمت می کردم. و ما از دیر باز همدیگر را پاس می داشتیم، ولی دریغ که پادشاهی سترون است.(4 و 5) - قبر مصعب تا فعلاً در همان منطقۀ نهر جاثلیق در کنار دجله معروف است. –(10)
   در کتاب نهایة الارب فِي فنون الادب جلد ششم صفحه 105 تالیف نویری ترجمه دکتر محمود مهدوی دامغانی آمده است: چون خواستند سر مصعب را در دمشق بگردانند، عاتکه همسر عبدالملک مانع شد، و آن را گرفت، غسل داد، عطر زد و مدفون ساخت.(18)
   حافظ ابن کثیر دمشقِي در کتاب البدایة والنهایة می نویسد: ابن جریر به نقل از ابوزید و او از ابی غسان محمد بن یحیی و او از مصعب بن عثمان روایت نموده، که می گوید: وقتی عبدالله بن زبیر از کشته شدن برادرش مصعب خبر شد، در حضور مردم به خطابه ایستاد، و گفت: (اَلحمد لله الَّذِي لَهُ الخلق والأمریُؤتِی المُلکَ مَن یَشَاءُ وَ یَنزِع المُلکَ مِمَّن یَشَاءُ وَ یُعِزُّ مَن یَشَاءُ وَ یُذِلُّ مَن یَشَاء، بِیَدِهِ الخَیرُ، وَ هُوَ عَلَی کُلِّ شَئٍ قَدِيرٌ.) سپاس خدای را که خلق و فرمان از اوست، هرکه را بخواهد پادشاهی دهد، و از هر که بخواهد فروانروائی باز ستاند، هرکه را بخواهد عزت و قدرت دهد، و هرکه را بخواهد خوار و ذلیل سازد، خوبی در دست او است، و بی گمان بر همه چیز تواناست. هان بدانید! که خداوند خوار نمی سازد کسی را که حق باشد، اگرچه تنها بماند، و رستگار نمی شود کسی گرچه او را لشکریان شیطان یاری رسانند. و برای ما از عراق گزارشی رسید، که اندوهناک مان ساخت، و شادمان بداشت. گزارش کشته شدن مصعب رسید، که خدایش بیامرزد، اما آنچه شادمان مان ساخت، این است که بی گمان می دانیم، کشته شدن او شهادت است، اما آنچه اندوهناک مان بداشت، جدائی از دوستی گرامی است که آتشی سوزان دارد، که انسان در حالت مصیبت به آن گرفتار می شود، و مردم صاحب رای و با تدبیر انسان را به صبر و بردباری می خوانند، و قبل از مصعب نیز مصیبت زبیر را کشیدم، و از مصیبت عثمان نیز بر کنار نبودم. مصعب جز بنده أی از بندگان خداوند و یاری از یارانم نبود، مگر اینکه اهالی عراق اهل غدر و نفاق می باشند، او را تسلیم دشمن کردند، و به بهای اندک فروختند، و اگر او کشته شد،(11) - قبل از وی پدرش زبیر بدست عمرو بن جرموز مجاشعِي، برادرش مُنذر در سال 64 هجری در محاصره حصین بن نمیر، عموی پدرش سائب بن عوام در جنگ یمامه و خالوی پدرش حمزه بن عبدالمطلب در غزوه احد کشته شدند، که همگی از خیار صالحین بودند. - (10) ما مثل پسران أبوالعاص نیستیم، که بر بستر های مان بمیریم، به خدا در جاهلیت و اسلام یکی از آنها در نبردی کشته نشدند، ولی ما با نیزه کشته می شویم، یا زیر سایۀ شمشیر ها جان می دهیم. بدانید که دنیا امانتی است از ملک خداوند بزرگ که به مردم داده شده است، خداوندی که قدرتش زوال نپذیرد، و ملکش فنا نشود، اگر قدرت و مال دنیا به من روی آورد، آن را از روی کبر و غرور در آغوش نگیرم، و اگر بر من پشت کند بر آن دلسوخته و گریان نباشم، این سخن را می گویم و برای خودم و شما از بارگاه خداوند آمرزش می طلبم.(11)
    مصعب را زنان و فرزندانی چند بوده است، از جمله عائشه دختر طلحه بن عبیدالله دختر خاله برادرش عبدالله بن زبیر و سکینه دختر حسین بن علی بن أبِي طالب دو تن از همسران او بودند. می گویند: مصعب با سکینه دختر إمام حسین(رض) ازدواج کرد، و سکینه برای مصعب دختری بنام رباب آورد. بعد از کشته شدن مصعب در جنگ با قوای مروانیان عبدالملک بن مروان سکینه را خواستگاری نمود، سکینه به جواب عبدالملک گفت: به خداوند سوگند! بعد از مرگ مصعب با قاتل او ازدواج نمی کنم. خطیب در تاریخ بغداد آورده است: بعد از آن که مصعب کشته شد، سکینه گفت: خداوند ترا رحمت کند، بلی، تو مردی مسلمان و همسر شایسته أی برایم بودی.(9) در تاریخ دمشق آمده است: سکینه دختر إمام حسین تا هنگام مرگش از مصعب بنام امیر و ملک جوانمرد یاد می کرد، و هر وقت از وی یادآوری می نمود، می گریست.(10) مصعب زنان دیگری نیز داشته است. محمد بن سعد اسامی زنان و فرزندان او را به تفصیل آورده، و در کتاب طبقات می نویسد: مصعب بن زبیر این فرزندان را آورده است: عکاشه و عیسی اکبر که همراه پدر خود کشته شد، و سُکَینه که مادر شان فاطمه دختر عبدالله بن سائب بن أبِي حُبیش بن مطلب بن اسد بن عبدالعزَّی بن قُصَی است، و عبدالله و محمد که مادر شان عائشه دختر طلحه بن عبیدالله است، و مادر عایشه، ام کلثوم دختر ابوبکر صدیق(رض) بوده است،  و حمزه و عاصم و عمر که مادر شان کنیزی بوده است، و جعفر که مادرش کنیزی بوده است، و مصعب که همان خُضَیر است، که مادر او هم کنیزی بوده است، و سعد و منذر و عیسی اصغر که هر یک از کنیزی متولد شده اند، و رباب دختر مصعب که مادرش سکینه دختر حسین بن علی بن أبی طالب بوده است، و سکینه دختر مصعب که مادرش کنیزی بوده است. مصعب بن عبدالله بن مصعب زبیری به ما خبر داده است که کنیه مصعب بن زبیر أبوعبدالله بوده است. محمد بن عمر واقدی گوید: عبدالله بن زبیر یرادر خود مصعب را به حکومت عراق گماشت، او نخست آهنگ بصره کرد، و آن جا مستقر شد، و سپس با لشکری گران آهنگ مختار بن أبِي عبید کرد، که در کوفه بود، و با او چندان جنگ کرد، که سر انجام او را کشت، و سرش را پیش برادر خود عبدالله بن زبیر فرستاد، و کار گزاران خود را در بخش های عراق به کار گماشت. فضل بن دکین از یحیی بن زکریاء بن أبِي زائده و او از إسماعیل بن أبِي خالد به ما خبر داد، که می گفته است: امیری را زیباتر از مصعب بن زبیر بر منبر ندیده ام. واقدی گوید: مصعب بن ثابت بن عبدالله بن زیبر به من گفت: از عامر بن عبدالله بن زبیر پرسیدم: مصعب بن زبیر که خدایش رحمت کناد، چه وقت کشته شده است؟ گفت: روز پنجشنبه نیمه جمادی الاولی سال 72 هجری قمری، و کسی که به جنگ مصعب رفت، و او را کشت، عبدالملک بن مروان بود.(8)
    أبوجعفر محمد بن حبیب بن أمیه بن عمرو هاشمِي بغدادِي در کتاب المحبر آورده است: سکینه دختر حسین بن علی بن أبِي طالب با مصعب بن زبیر ازدواج کرده، و برای مصعب دختری بنام فاطمه آورد، که در خردسالی درگذشت. و وقتی مصعب کشته شد، عبدالملک بن مروان خلیفه اموی از سکینه خواستگار نمود، اما سکینه از ازدواج با عبدالملک سرباز زد.(3)
    إمام محمد بن اسماعیل بخاری در تاریخ کبیر می نویسد: حسن بن واقع به نقل از ضمره بن ربیعه می گوید: أبوعبدالله مصعب بن زبیر بن عوام قرشی اسدی در سال 71 هجری قمری کشته شد.(1)
   إمام محمد بن حبان بستی در کتاب تقریب الثقات مصعب بن زبیر را در شمار ثقات آورده، و می نویسد: أبوعبدالله مصعب بن زبیر بن عوام أسدِي قرشِي از جمله تابعین بود، و در سال 71 هجری قمری به سن 39 سالگی به قتل رسید.(2)
   عبدالرحمن بن محمد معروف به ابن خلدون در کتاب تاریخ العرب والبربر جلد اول صفحه 323 آورده است: مصعب بن زبیر نخستین کسی بود، که در عراق درهم و دینار سکه زد، او این کار را به دستور برادرش عبدالله بن زبیر که فرمانروای حجاز بود انجام داد، و دستور داد که بر یک روی سکه ها کلمه برکه و بر روی دیگر آن نام الله را بنویسند.(18)
   إمام أبِي القاسم علی بن حسن شافعی معروف به ابن عساکر دمشقی در تاریخ دمشق می نویسد: مصعب بن زبیر أسدِي زبیرِي در وفدِي به نزد معاویه رفت، او را برادرش والی بصره ساخت، و بعد عزل کرد و پسرش حمزه را بجایش مؤظف نمود، و باز دوباره او را والی بصره و کوفه مقرر کرد. می گویند: برای قاسم بن محمد گفته شد: مصعب بن زبیر چگونه شخصیتی بود؟ گفت: مصعب مردی زیرک، همدم، رئیس و ارجمند بود. أبوالقاسم بن سمرقندی از ابوبکر بن طبری و او از ابوالحسین بن فضل و او از عبدالله بن جعفر و او از یعقوب و او از ابوغسان مالک بن إسماعیل و او از اسحاق بن سعید و او از سعید روایت نموده، که گفت: مصعب بن زبیر به نزد عبدالله بن عمر آمد، و بر او سلام کرد، عبدالله بن عمر گفت: تو کیستی؟ گفت: برادرزاده ات مصعب بن زبیر. گفت: حاکم عراق؟ گفت: بلی. ابن عمر برایش گفت: من از تو سوالی دارم، نه این است گروهی که با تو مخالفت کردند، و از اطاعت تو سربازدند، و با تو جنگیدند، تا مغلوب شدند، و به داخل قصر پناه بردند، و در آن جا متحصن شدند، و بر خون خویش از شما امان خواستند، و شما آنها را امان دادید، و بعد از آن آنها را به قتل رسانیدید! و باز گفت: شمار شان چقدر بود؟ مصعب گفت: پنج هزار. عبدالله بن عمر گفت: سبحان الله! و بعد گفت: ای مصعب! آیا اگر کسی در یک روز پنج هزار از مواشی پدرت زبیر را ذبح می کرد، او را متجاوز و مسرف نمی پنداشتی؟ مصعب سکوت کرد. عبدالله بن عمر گفت: تعجب می کنم، و گفت: من مردی را که در یک روز پنج هزار گوسفند را ذبح کند، او را مسرف می شمارم. و اما اگر در آن ها انحراف هم بود شاید توبه می کردند، و از جهل خود بازگشت می نمودند. مصعب در جنگ با عبدالملک بن مروان اموی کشته شد، و به همراه مصعب پسرش عیسی بن مصعب، مسلم بن عمرو بن حصین بن ربیعه باهلی و إبراهیم بن أشتر نخعِي نیز در آن جنگ کشته شدند. أبوالمظفر بن قُشَیرِي از أبوسعید جنزرودِي و او از أبوعمرو حمدان و او از أبویعلی و او از محمد بن عقبه سدوسِي و از أبومحمد علی قرشِي و او از عبدالرحمن غنوِي و او از عبدالملک بن عمیر روایت نموده، که گفت: من سر حسین بن علی را در نزد عبیدالله بن زیاد و سر عبیدالله بن زیاد را در نزد مختار بن أبِي عبید و سر مختار بن أبِي عبید را در نزد مصعب بن زبیر و سر مصعب بن زبیر را در نزد عبدالملک بن مروان دیدم. أبوالقاسم سمرقندِي از أبوالحسن بن نَقُور و او از عیسی بن علِي و او از أبوعبدالله محمد بن مخلد عطار در سال 313 هجری قمری و او از أبوحاتم محمد بن إدریس رازِي و او از یحیی بن مصعب کلبِي و او از  أبوبکر بن عیاش و او ازعبدالملک بن عمیر روایت نموده، که می گوید: بر قصر کوفه داخل شدم، در حالی که سر حسین بن علی بر سر نیزه در کنار عبیدالله بن زیاد قرار داشت، و او بر تخت و فرمانگاه خود نشسته بود، و باز به قصر کوفه رفتم در حالی که سر عبیدالله بن زیاد بر سر نیزه در کنار مختار بن أبوعبید قرار داشت، و او بر تخت و فرمانگاهش نشسته بود، و باز به قصر کوفه رفتم، در حالی که سر مختار بن أبوعبید بر سر نیزه بود، و در کنار مصعب بن زبیر قرار داشت، و مصعب بر تخت و فرمانگاهش نشسته بود، و بالآخر به قصر کوفه رفتم، سر مصعب بن زبیر بر سر نیزه و در کنار عبدالملک بن مروان قرار داشت، و او بر تخت و فرمانگاهش نشسته بود. و شاعری آن را بدین ترتیب به نظم کشیده است:
    یک سره مردی ز عرب هوشمند  -- گفت به عبدالملک از روی پند:  -- روی همین مسند و این تکیه گاه  - زیر همین قبه و این   بارگاه
    بودم   و    دیدم  بر    ابن  زیاد   -- آه  چه دیدم  که دو چشمم  مباد   -- تازه  سری  چون  سپر  آسمان   - طلعت خورشید ز رویش عیان
    بعد  ز چندی  سر آن  خیره سر  -- بد   بر  مختار  به  روی  سپر  -- بعد که مصعب سر و سردار شد  - دست کش   او  سر مختار  شد
     وین سر مصعب به تقاضای کار  - تا چه کند با تو دگر روزگار
عبدالملک فرمود که بی درنگ آن کاخ را ویران کردند.(5 و 10)
   إمام شهاب الدین أبوعبدالله ذهبِي در کتاب سیر أعلام النبلاء آورده است: أمیرالعراقین أبوعیسی یا أبوعبدالله مُصعَب بن زُبَیر بن عَوَّام قُرَشِي أسدِي مادرش رباب دختر أُنَیف کلبیه می باشد، و از وی کدام روایتی نقل نگردیده است. مصعب مردی قهرمان، شجاع، زیبا روی، با قیافه اما در جنگ هایش خونریز بود، و از جهت بخشندگی به او لقب آنیةَ النَّحل داده بودند، و در باره او عبیدالله بن قیس الرقیات یکی از شعرای مشهور عرب چنین سروده است:                                  إِنَّمَا  مُصعَبٌ  شِهَابٌ مِنَ اللهِ         تَجَلَّت عَن وَجهِهِ الظِّلمَاءُ
    مُلکُه مُلکُ عِزَّةً لَیسَ فِيهَا          جَبَرُوتٌ مِنهُ وَ لَا کِبریَاءُ            یَتَّقِي الله فِي الأمُور وَ قَد أفلَح        مَن کَانَ  هَمَّةُ     الإتقَاءُ
ترجمه: مصعب شهاب خدا بود که تاریکی از چهرۀ او یرخاسته بود، و سرزمین او ملک عزت است، که در آن جبروت و کبری وجود ندارد، او در انجام کار ها از خداوند می ترسد، و رستگار می شود کسی که اراده و عزم راه اتقیاء را داشته باشد.(7)
عمر بن أبِي زائده به نقل از شعبی می گوید: من هرگز امیری زیبا تر از مصعب بر منبر ندیده ام. مدائنی می گوید: همگان بر جمال مصعب بن زبیر حسد می ورزیدند. ابن أبِي الزناد از پدرش روایت نموده، که گفت: عبدالله، مصعب و عروه پسران زبیر و عبدالله ابن عمر در یک اتاق جمع بودند، گفتند: هر یکی آرزوی خود را بگوید. عبدالله بن زبیر گفت: من آرزو دارم، که خلیفه مسلمین باشم. عروه بن زبیر گفت: آرزو دارم که کسی باشم، تا مردم از علم من استفاده برند. مصعب بن زبیر گفت: آرزو دارم که امیر عراق باشم، و با عائشه دختر طلحه و سکینه دختر امام حسین ازدواج نمایم. و عبدالله بن عمر گفت: من از خداوند تمنا دارم، تا مرا مغفرت کند. راوی می گوید: آن سه برادر به آرزوی خود رسیدند، و شاید عبدالله ابن عمر هم آمرزیده شده باشد. أبوعاصم نبیل می گوید: اگر عبدالله بن زبیر برای کسی هزار درهم جائزه می نوشت، مصعب برایش صد هزار درهم بخشش می کرد. از سالم پرسیده شد: شجاع ترین فرزندان زبیر کی بود؟ گفت: همان که مرگ به سراغش آمد، و او آنرا به آغوش کشید. در ابتداء مصعب بن زبیر با عبدالملک بن مروان زیاد دوستی و رفاقت داشت. می گویند: در حضور عبدالملک بن مروان خلیفه اموی از شجاع ترین مردان عرب سخن به میان آمد. عبدالملک گفت: شجاع ترین مردان عرب کسی بود، که پنج سال در عراق ولایت کرد، سه هزار نفر را درهم شکست، با سکینه دختر حسین بن علی،  عایشه دختر طلحه بن عبیدالله و أمة الحمید دختر عبدالله بن عامر بن کُرَیز ازدواج کرد، مادرش رِباب دختر أنَیف کلبِي می باشد، سردار سرزمین عرب بود، برایش أمان داده شد، آن را قبول نکرد، و با شمشیرش جنگید، تا کشته شد.(4، 5 و 7) ابن قتیبه او را بخشنده ترین عرب ذکر کرده است.(18) مطهر بن طاهر مقدسی در کتاب البدء والتاریخ جلذ چهارم صفحه 91 می نویسد: مصعب به آبادانی شهرها توجه داشته، و در آباد ساختن بطن النخل که در نزدیکی مدینه قرار داشت تلاش بسیار نمود.(18)
 مصعب با أبوهریره(رض) مجالست داشته، از حضرت عمر فاروق(رض) حکایاتی را نقل کرده، و از پدرش زبیر بن عوام، سعد بن أبِي وقاص و أبِي سعید الخدرِي رضی الله تعالی عنهم حدیث روایت نموده، و از او حکم بن عُتَیبه و عمرو بن دینار روایت کرده اند.(7 و 10)
منابع و مآخذ:
1 – تاریخ کبیر – جلد هفتم – صفحه 350 – به شماره 1510 – تالیف امام محمد بن اسماعیل بخاری – عربی.
2 – تقریب الثقات - صفحه 1160 – به شماره 13653 – تالیف محمد بن حبان بستی – عربی.
3 – المحبر – صفحه 438 – تالیف محمد بن جبیب هاشمِي بغدادی – عربی.
4 – تاریخ طبری – جلد پنجم – از صفحه 3425 الی صفحه 3477 – تالیف محمد بن جریر طبری – ترجمه ابوالقاسم پاینده – فارسی.
5 – تاریخ کامل – جلد ششم – از صفحه 2457 تا صفحه 2551 – تالیف عزالدین ابن اثیر – ترجمه  دکتر محمد حسین روحانی – فارسی.
6 – اخبار الطوال – از صفحه 348 الی صفحه 357 – تالیف ابوحنیفه دینوری – ترجمه دکتر محمود مهدوی دامغانی – فارسی.
7 – سیر اعلام النبلاء – جلد اول صفحه 1205، 1206 و 1207 – به شماره 416 – طبقه اول از بزرگان تابعین – تالیف ذهبی – عربی.
8 – طبقات – جلد پنجم – صفحه 298 و 299 – تالیف محمد بن سعد کاتب واقدی – ترجمه دکتر محمود مهدوی دامغانی – فارسی.
9 – تاریخ بغداد – جلد پانزدهم – از صفحه 128 الی صفحه 132  به شماره 7045 – تالیف خطیب ابوبکر احمد بن علی بغدادی – عربی.
10 – تاریخ دمشق – جلد پنجاه و هشتم – از صفحه 210 الی صفحه 252 – به شماره 7447 - تالیف ابن عساکر دمشقِي – عربی.
11 - البدایة والنهایه – جلد هشتم – از صفحه 294 الی صفحه 330 – حوادث بین سال های 67 الی 71 – تالیف ابن کثیر دمشقی – عربی.
12 – الوافی بالوفیات – جلد بیست و پنجم – از صفحه 342 الی صفحه 344 – به شماره 411 – تالیف خلیل بن ایبک صفدی – عربی.
13 – تاریخ گزیده – صفحه 267 – تالیف حمدالله مستوفی قزوینی – فارسی.
14 – اعلام زرکلی – جلد هفتم – صفحه 247 و 248 – حرف میم – تالیف خیرالدین زرکلی – عربی.
15 – لغت نامه دهخدا – جلد سیزدهم – صفحه 21015 – حرف میم – تالیف علامه علی اکبر دهخدا – فارسی.
16 – سایت المعرفه – تاریخ نشر 12 فبروری سال 2012 میلادی – عربی.
17 – دیدگاه اهل سنت در مورد مختار ثقفی – نویسنده دکتر محمد زمان زمانی – فارسی.
18 – سایت ویکی فقه دانش نامه حوزوی – مقاله مصعب بن زبیر – تاریخ بازیابی 29/ 1/ 95 – فارسی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

إبراهیم بن عبدالله هروی:

  -     حافظ استاد أبوإسحاق إبراهیم بن عبدالله بن حاتم هروِي ساکن بغداد شخصیتی متکلم، قارِي، صدوق و یکی از مشاهیر محدثین بوده، و اصل او از ه...